قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: به دیوار شومینه و تلویزیون هم سنگ و نور دادند و هزار کار ریز و درشت دیگری که از دست شان برمی آمد، ریختند پای زیباترشدن چهاردیواری شان.
حالا که می بینم یک کامیون دارد اسباب زندگی همین همسایه را بار می زند، شاکی می شوم و غصه دار. چه فازی ست آخر این همه هزینه و بعد بار و بندیل بستن!
آسانسور مشغول است. خانم همسایه را در راه پله می بینم که آباژور به دست پایین می رود. می ایستم و بعد از احوالپرسی می گویم: اگر در اراده ام بود دوباره همه اثاث تان را برمی گرداندم. زمین را نگاه می کند و جوابی نمی دهد.
کمی می شناسمش. یک مدت در آژانس بانوان کار می کرد و با هم چندباری همسفر شده بودیم. این بانوی مطیع را می شناسم. یکبار به بهانه دادن آش، یکساعتی آمد و از خودش چیزها گفت و بی آنکه از بهم ریختگی اش کم شود، رفت.
می دانم به اجبار می رود تهران تا در همسایگی مادرش زندگی کند و همسرش برای بیزینس برود به یکی از کشورهای حوزه خلیج فارس.
از بلند پروازی ها و قانع نبودن های مردش خسته است. از رویای بیشتر به چنگ آوردن و زندگی نکردن.
می پرسم دارید می روید! امروز؟ سر تکان می دهد و با لحن خفه ای می گوید: فکر نکنم دیگر جایی را به این اندازه دوست داشته باشم.
می دانم چقدر گل و گلدان سر ذوق و کِیف می آوردش. کلید می اندازم و به سرعت خودم را می رسانم به بالکن خانه. گلدان های کوکب و مرجانی که مادر از جمعه بازار هفتگی برایم خریده بود را جدا می کنم.
آخرین دیالوگم با همسایه طبقه دوم این است: مطمئنم گلدان های شمالی، نازک نارنجی اند. بپّا خودت و این گلدان ها را خوب رتق و فتق کنی... خدا بزرگ است... به عشق توکل کن...
نظر شما